-
۲۰: امتحان = توهین
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 09:05
یعنی وقتی بهم میگفت تا آذر سال دیگه دو میلیون نفر از تعداد ایرانی ها کم میشه باور نمیشد. اما دیروز وقتی رفتم تو اون امتحان مسخره شرکت کردم.... وقتی دیدم ای بابا این همه متخصص اومدن اینجا... وقتی دیدم تمام هزینه های کشورم دارن میرن که برن از این کشور.... باورم شد. ولی وقتی دیدم هستند کسایی که اعتقاد به هیچی ندارن .......
-
just for laugh:۱۹
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 09:49
from: saeed.kh@.... to: teacher.m@yahoo suject: happy new year attachment: jpg(2.MB) Hello my dear teacher. How are you? Happy new year. I wish the best for you and your family. I'm in dubi. Hear is very hot. My girl friend and i are in ........ Hottel. the attachment is a photo of my girl friend and I in pool. see...
-
۱۸: فراموشی.........
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 12:45
بچه که بودم همیشه باید متن های مکالمه زبانم رو لغتاش رو در بیارم تا بفهمم چی میگه. بچه که بودم معانی لغت کتاب فارسیمو حفظ می کردم تا املاشون رو درست بنویسم. بزرگتر که شدم تنها همون لغت های انگلیسی بود که در به در دنبال معانیشون میگشتم. بعد ها لغت های فرانسه هم بهشون اضافه شد. اما الان دیگه به ندرت دنبال معنی لغت ها...
-
۱۷: درد
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1388 15:40
Pain شب..... · دردت چطوره؟ - سعی میکنیم باهم خوب باشیم. میخوام بهترین دوستم بشه. · خوبه . موفق باشی. - مرسی. صبح......... · دردت چطوره؟ - با هم خوبیم. · سعی کن با هم دوست باشید. - باشه. عصر...... + دردت چطوره؟ - باهم دوستیم. + سعی کن باهاش رفیق شید. مطمئنم نفر سوم میگه باهاش ازدواج کن....
-
۱۶: وبلاگ
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 11:36
دیروز ارغوان بهم یه ادرس داد که وبلاگ شخصی رو ببینم . قبلا ها چندین باری خونده بودمش. اما نوشته های این بارش برام کلی عجیب غریب بود. بعد شب تو خونه نوشته های ملدن رو خوندم و دیدم باهاش خیلی خیلی موافقم. همیشه وبلاگ ادم ها برام یه مکان شخصی بوده که اجازه دخالت درش رو نمیدادم. حتی از دوستام هم خواستم که بیرون از محیط نت...
-
mersi!:۱۵
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 08:34
رایان: خداییش دستت درد نکنه رایان، میدونی چرا؟ بذار برات بگم: این ارغوان چیزی حدود یک ماه ( نه شایدم دوماه، اصلا نمیدونم همون چندین وقت پیش) یه لینک به من داد که لیست وبلاگ های اد شده تو توش بود و ریدرش بود. خب حالا که چی؟ یعنی اینکه منو بد جوری به خودش وابسته کرده، تو این هشت ساعتی که تو شرکتم ، کلی مطلب این جوری...
-
۱۴: هیجان ، ترس
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 10:40
هیجان زیادی توش داره... نا خودگاه باهاش شاد میشی و لبخند به لبت میاد ... اگه دورو برت پر باشه ازش، اشتهات هم زیاد میشه.... معمولا وقتی سرده میگن این باعث گرما هم میشه .... اما یه موقع هایی دیدنش باعث وحشت میشه ... دیگه نه تنها هیجان نداره، که باعث دلهره و اضطراب هم هست .... دیگه خنده چشم بی معنی می شه .... و همه دنبال...
-
۱۳:
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 15:07
یادته چقدر دلت میخواست اون اتفاق خوبه بیافته... یادته چقدر خودت رو امیدوار کردی که تنها چند ماه دیگه اینجایی.... یادته همه چیو همه کس رو بسیج کردی برات دعا کنن.... خب حالا میتونی به خودت بیای و ببینی .... هنوز باید همین جا باشی که هستی.... هنوز و احتمالا هرگز اون اتفاق خوب نمی افته .... هنوز هم دلت بسوزه که چرا شانس و...
-
۱۲: ماجرای نن جون ها
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 08:47
بزرگترینشون اسمش نن جون باجی بود ( اسم بچه هاش در دست رس نیست) .... نفر بعد اسمش نن جون حسن ( ننه حسن) .... و نفر کوچیک تر هم نن جون قلی ( ننه قلی ) .... این سه تا بزرگ های یه جمع 5 الی 6 نفره بودن. یعنی هستن... هنوز زنده ان و خدا تا چندین و چند سال دیگه هم زنده نگهشون داره ... آشنایشون خیلی عجیب غریب بود ... نن جون...
-
۱۱:
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 18:13
خب تصمیم گرفتم .... کمی قیافه این وبلاگ رو عوض کنم. پیشنهادات بررسی می شوند... ( حالا هر کی ندونه فکر میکنه اینجا چقدر خواننده داره .... همش ... نفرن. ) ( پر کردن جا خالی دوم خط بالا با شما.)
-
۱۰: تنفر
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 09:38
متنفرم ......... متنفرم از روزهایی که تمام هفته ام رو به گند می کشند . متنفرم از کسایی که باعث می شند روزم به گند کشیده بشن. متنفرم از اتفاقاتی که باعث می شند روزم به گند کشیده بشه. متنفرم از دروغ هایی که باعث به وجود امدن اتفاقات مزخرف می شند.. متنفرم از افرادی که به راحتی آب خوردن دروغ می گند. متنفرم از دروِغ هایی...
-
۰۹: بیست سال
جمعه 23 بهمنماه سال 1388 10:16
اولش دو نفر بودن... یکشون داشت نهار می خورد و اون یکی داشت چای می خورد. تک و توک حرفاشون رو می شنیدم برام عادی بودن مثل بقیه که همیشه می دیدمشون... بعد از چند لحظه نفر سومی هم بهشون اضافه شد.... معلوم بود نفر سوم با یکی از اون دو نفر بیشتر آشنان اما اون یکی انگار تازه آشنا باشند... حرف می زدند و حرف می زدند و این وسط...
-
۰۸: ایده آل
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 21:15
هر کسی برای خودش یه ایده آل داره. این ایده آل ها هم معمولا در دوران کودکی به وجود میاد. هر کسی این ایده آل هاشو از جاهای مختلفی کسب می کنه. **** بچه که بودم کتاب های برادرم رو تموم کرده بودم. بعد یواشکی رفته بودیم عضو کتابخونه شده بودیم میگفتیم سنمون ۱۵ سال شده تا بتونیم وارد کتابخونه بشیم. اون موقع ها ۱۲ یا شایدم ۱۳...
-
۰۷: پیرزن
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1388 13:38
همون ماه های اول به خصیصه پر حرفیش پی برده بودم. دوست داشت حرف زدن رو به خصوص که کارش هم زیاد بود این جوری انرژی کسب میکرد. شلوغ بود و پر سرو صدا. به نوعی. از همه چی میگفت. خانواده اش برادراش شوهر کارش اتفاق های روزانه اش و غیره و غیره یکی از برادراش پلیس بود. کلی کیفور بود. نه که بقیه خانواده کم باشند اما راضی بودن...
-
۰۶: میگفت ...
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 23:18
میگفت دخترم تا سال پیش دانشگاهیش معدلش 18 و خورده ای بود میگفت دانشگاه امتحان داد اما شهرستان قبول شد نه خودش دوست داشت بره نه من برا همین نرفت میگفتدخترم خیلی باباییه میگفت دخترم 22 سالشه یه سال بیشتره که شوهرش دادم میگفت پسرم تن به ازدواج نمیده میگفت یکی رو دوست داشت اون هم اینو دوست داشت وقتی میخواستیم بریم...
-
۰۵: حریم
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 23:06
هر وقت از چیزی منع شدیم بیشتر و با شدت بیشتری رفتیم دنبالش. از غذا بگیر تا افراد مختلف و کارهای گوناگون. یکی از چیز هایی که برای دیگرون واجب می شه به محض فهمیدنش... راز و حریم خصوصی توئه. فکر کن اسمش روشه؛ حریم خصوصی... اما تنها چیزی که نیست همینه. همه میخوان همیشه همیشه اون تو بچرخند و بلولند و بریزند و بپاشند. که...
-
۰۴: پسر خاله
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1388 22:35
همیشه میگفت؛ یارو فکر کرده پسرخالمه که این جوری باهام حرف میزنه. (حالا بماند که بعضی وقت ها اصلا پسر خاله بودن خودش جرم بزرگ و نا بخشودنیه در اینجا و تو نمیتونی گاهی با پسر خالت بری تو پارک بازی کنی.) همیشه فکر میکردم یعنی چی. یعنی چی که میگه یارو فکر کرده پسر خالمه. تا اون موقع ضرب المثلی که بود همیشه این بود که چایی...
-
۰۳: یک عدد ایمیل
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 11:26
خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در...
-
۰۲: روشن فکری
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1388 08:44
میدونی چی از همه بامزه تره؟ اینکه ببینی توی دنیایی هستی که اکثریت دم از آزادی اندیشه و فکر میزنن. همه میکشن خودشون رو آزاداندیش نشون بدن. همه میخوای بگن ما روشن فکریم. مرده شور این روشن فکری رو ببرن که نمیدونم چرا از ازل تا ابد انگار نافشو با کشور ما بریدن و همه مردمش میخوان همیشه و همیشه روشن فکر باشن. نمیدونم چه...
-
۰۱: کفر گویی
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 09:58
کفر گویی چقدر آدم ها متفاوت اند. اونقدر متفاوت اند که معلوم نیست چطوری خدا تونسته این همه ادم رو به وجود بیاره و از ساختنشون خسته هم نشه. شاید همش از بیکاری باشه. وقتی بیکار بشی، وقتی کاری نداشته باشی میشینی برای خودت خلاقیت به خرج میدی. عین کاری که خدا کرده. هی ادم ساخته . هی مخلوق ساخته . بعد میشینه اون بالا و اون...