je deviens fou

Though this be madness, yet there is method in 't

je deviens fou

Though this be madness, yet there is method in 't

۱۲: ماجرای نن جون ها

بزرگترینشون اسمش نن جون باجی بود ( اسم بچه هاش در دست رس نیست) .... 

نفر بعد اسمش نن جون حسن ( ننه حسن) ....

و نفر کوچیک تر هم نن جون قلی ( ننه قلی ).... 

 

این سه تا بزرگ های یه جمع 5 الی 6 نفره بودن. یعنی هستن... هنوز زنده ان و خدا تا چندین و چند سال دیگه هم زنده نگهشون داره ...  

آشنایشون خیلی عجیب غریب بود ... نن جون باجی با نن جون قلی اول آشنا شد. نن جون حسن هم با نن جون  قلی دوست بود . بعد در نتیجه طبق فرمول های ریاضی نن جون باجی با نن جون حسن آشنا شدو باهم دوست شدن.  

دوستی های اینا خیلی عجیب غریب بود . اما اول از قیافه هاشون بگم...  

نن جون قلی یه نن جون گرد و قلمبه با پوستی سفید و چشمانی خندان بود. از اون هایی بود که همیشه میشه به راحتی تو ذهن تجسمش کرد... یه روسری سفید می بست رو سرش و زیرشم یه دونه از این گیره های خوشگول می بست. لپاشم همیشه گل گلی آماده کشیدن و ماچ کردن.

نن جون باجی ازاون نن جون هایی بود که همیشه تو این پوستر خارجکی ها میشد پیداشون کرد. کیف و کفش و لباسش آخرین مدل و شیک و پیک و تر و تمیز. همه چیز ست . طوری که همیشه همیشه دست به خریدش بیست بود و خدا نمیخواست که تو بخوای یه چیزی بخری دیگه کلا سلیقه ات توسط سلیقه نن جون باجی پودر می شد ... از خورد شدن هم می گذشت... از لحاظ شکل و قیافه هم بخوام بگم ... رنگ پوستش یه چیزی بود بین نن جون قلی و نن جون حسن

نن جون حسن .... خب نمی دونم چی باید در موردش بگم... عادی بود دیگه. خیلی خیلی عادی و ساده ..... و شاید باید گفت راحت گیر تر از اون دوتای دیگه. از اون دوتای ذغال تر بود و به عبارتی بچه اونها محسوب می شد. اما اون دوتای دیگه در مقابل این یکی همیشه کم می اوردن و کوتاه می اومدن.

هیچ چیز این سه تا نن جون با هم جور نبود. نه قیافه هاشون . نه اخلاقاشون . نه درامد هاشون . نه رفیقاشون . حتی دوستی شون هم مایه بسی تعجبات بود . 

خلاصه این سه تا نن جون ما زمانی باهم دوست شدن که سن و سالی ازشون گذشته بود اما کارایی کردن دیدنی. 

اما الان باید برم مدیر قسمتون ( کچل رو که یادتون هست .... شده مدیر قسمت دو نفره ما ) اومده داره چپ  چپ نگاه میکنه بهم. بقیه ماجراهاشون باشه برا بعد. البته اگه حالی بود...

نظرات 1 + ارسال نظر
رایان سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:45 ب.ظ

خب. این که مقدمه بود. منتظر اصل قضیه هستیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد