یعنی چند هفته است که میخواستم اینجا بنویسم ... اما نمیشد.
میخواستم بنویسم از دلتنگی های کرونای لعنتی که تموم نمیشه ... که امان از حجم دلتنگی ...
میخواستم بگم که دلم چقدر سفر رفتن میخواد ... دور شدن ... از محیط کار دلزده و تاریک ... از ادم های تکراری ... از تکرر روزگار...
میخواستم بگم ذهنم خسته است ... از رفتن و نرسیدن ... از تلاش و ناامید شدن ... از خواستن و نشدن ...
اما نشد که بنویسم
امروز اما ، وقتی همکار سابقم رو گوشیم پیغام زد که خبر خوب دارم براتون ... کلی خوشحال شدم براش، کلی ذوق کردم ... کاش همیشه خبرهای خوب بیاد ... کاش ...
دنیای عجیبی شده که دنیای همه به اندازهی اتاقیه که توش زندگی میکنند ...
شاید باید این ویروس لعنتی به دامن همه میافتاد که قدر سر کوچه رو بیشتر بدونیم :)