je deviens fou

Though this be madness, yet there is method in 't

je deviens fou

Though this be madness, yet there is method in 't

صد +98

تو بچگی دوست پیدامیکنی که زندگی اجتماعی یاد بگیری 

بزرگ میشی باهاشون... لحظه لحظه هاتو باهاشون میگذرونی...

تو تمام اوقاتی که نیاز دارن بهت... هستی براشون 

بعد هر کدوم یارشون رو که پیدا میکنند ... تو کم رنگ و کمرنگ تر میشی ....

اون وقت اگه تو به اونها نیاز پیدا کنی ..‌‌ دیگه نیستن ...

صد +97

رفتم تست آنتی بادی دادم، دوماه بعد از اینکه تست pcr مثبت شده بود. اما عدداش حتی از بار اولی که آنتی بادی دادم کمتر بود ... یعنی واقعا بیخودی سه هفته خونه موندم؟ یعنی واقعا تست مثبت فیک داریم به این زیادی؟  یعنی لعنت بهشون ...

دیگه با این تسته، بهانه ای برای واکسن نزدن نمونده. اما جالب اینه که حتی الان اینجا هم باز پولدار و فقیر تفاوتشان معلوم میشه ... رییسم و پسرش هردو فایزر زدن، تو ایران، هر روز ۵ میلیون. میشه یه عالمه ماه حقوق ... البته اگه عقب نندازنش و پرداخت کنند...

صد +96

یه زمانی اونقدر فعال بودم که دوتا وبلاگ داشتم. 

الان یادم نیست کدوم اصلیه بود و کدوم فرعیه. 

و جالب اینجاست که یکیش رو یه عده زیادی نداشتند ... 

کدوم بود که خیلی ها نداشتنش؟؟؟

چرا یه سری مطلب رو هم اونجا دیدم هم اینجا؟

چرا غم و غصه های زندگی تموم نمیشه؟

چرا تو همه وبلاگ ها یادارم غر میزنم یا غم و غصه و افسردگی توش حاکمه...

نکنه افسردگی گرفتم؟؟؟

یه هیجان جدید میخواستم ....

 اما وقتی شرایط رو چک کردم دیدم شرایطش رو من ندارم!

 TOBO ایف یو نو وات آی مینز! 

بعد از اجبار موندن در خانه به مدت سه هفته، چرا باید بریم سرکار؟ برای چی حرص بخوریم؟ نفرین بر مقصرین! 

اینا شدن فکرای دایمی! 



صد + 95

بدترین چیزی که وجود داره اینه که یادت نمیاد چیا نوشتی و چیا ننوشتی ... اینکه نمیدونی آیا از این موضوع چیزی نوشتی قبلا یا نه .... درواقع نمی نویسی از ترس تکراری شدن ...

حافظه تعطیل! (اینو قبلا نگفته بودم؟)

صد +94

یه زمانی بود، هر روز حداقل یکبار، سری به فیدخوانم میزدم. انقدر مطلب توش برای خوندن بود، که وقت کم می آوردی.

الان، شاید بعد از دو سه ماه بهش سر زدم امروز، از کل وبلاگ هایی که سابسکرایب شدن، به ده تا نمی رسیدن اونهایی که آپدیت شده بودند. 

گاهی فکر میکنم، کجا رفتن، چه میکنن، اون همه انرژی برای نوشتن، استعداد برای بیان کردن، اون همه ادمی که سال ها باهاشون ناشناخته سرکردم، چی برسرشون اومد؟

البته این حقیقت که میگن اگه خواننده نداری، کم کم حس و حالتو از دست میدی، رو قبول دارم. اما یعنی از بین اون همه خواننده، واقعا کسی نمونده بوده براشون ... یا  چون اینها رفتن، دیگه خواننده ای هم نمونده و به نوعی به دوران افول و مرگ وبلاگ فارسی داریم نزدیک می شیم. شایدم هم شدیم، داره نفس های آخرشو می کشه....


نمیدونم، الان جهت گیری ها در چه سویی هست ... اینستاگرامه؟ کلاب هاوسه؟ رو چیه؟ ایا واقعا کسی که نوشتن ارومش میکرد الان میتونه ننویسه؟ چیکار میکنه؟

به قول "آن شرلی" آیا در حال نوشتن رساله هایی زنده هستند؟

امیدوارم!

صد+93

سن و سالت که کم باشه، همه کم کم بهت میگن، دوست پیدا کن. با فلانی دوست شو. برو با اون دختره بازی کن! با او غذاتو نصف کن. تو مدرسه دوست صمیمی بگیر. با بچه های کلاس مهربون باش. با فلانی بیا خونه. با بچه فامیل جوش بخور و اسباب بازی هاتو شریک شو.

و اینجوری یاد میگیری تو هر محیطی که وارد میشی، با چند نفری بخندی، شوخی کنی، درددل کنی. یه ادم خاص برای اون محیط خاص برای خودت درست کنی. که بتونی بهش اعتماد کنی، و ا عتماد کنن.

مدرسه، انواع و اقسام کلاس های مختلف، دانشگاه، محیط کار، سالن های ورزشی. فضای مجازی اینترنت، حتی گاهی وقت ها سر جلسات کنکور و درنهایت حتی تو سفر.

این شیب دوست پیداکردن هی میره بالا و بالاتر. بعد مثل همه شیب ها، یه جایی میرسه به یه پیک. بعد سقوط آزاد.

هی از تعداد مراوداتت با این آشناها و دوست ها کم میشه. هی کم میشه. هی کم میشه. تا جایی که به خودت میای و میبینی داری فلان شخص رو از دایره دوستان اینستات پاک میکنی. دیگه برات مهم نیست شخص ایکس، چه داره میکنه با زندگیش. دیگه اهمیتی نداره که ریز به ریز زندگیتو یعنی اتفاقای شادشو همه بدونن، در نتیجه حتی همون دوتا پست سالانه رو هم نمیزنی.

هی این نموداره کم میشه تا تقریبا به صفر میرسه. 

چه موجود عجیبی هستیم ما...

صد+92

میگهدوستات کجان. میگم هستن. سر جاشون تو خونه ها. میگه چرا دیگه نمیرید بیرون؟ چرا نمیایید بشینید اینجا. میگم حسش نیست. حوصله نیست.

میگه نگرانتم، داری افسردگی میگیری. یه فکری به حال خودت بکن.


انگار نمیدونه این حسافسردگی مدت هاست که باهامون نشست و برخاست داره،انگار نمیدونه خنده های الکی رو لبهامون رو فقط نشون همدیگه میدیم. فقط داریم عمر و روزگار سپری میکنیم. کی میتونه تو این اوع و احوال شاد و امیدوار،پر از حس جووانی اخه بمونه؟