میگهدوستات کجان. میگم هستن. سر جاشون تو خونه ها. میگه چرا دیگه نمیرید بیرون؟ چرا نمیایید بشینید اینجا. میگم حسش نیست. حوصله نیست.
میگه نگرانتم، داری افسردگی میگیری. یه فکری به حال خودت بکن.
انگار نمیدونه این حسافسردگی مدت هاست که باهامون نشست و برخاست داره،انگار نمیدونه خنده های الکی رو لبهامون رو فقط نشون همدیگه میدیم. فقط داریم عمر و روزگار سپری میکنیم. کی میتونه تو این اوع و احوال شاد و امیدوار،پر از حس جووانی اخه بمونه؟