خیلی وقت ها هوس رفتن به سر آدم میزنه. به خصوص وقت هایی که میشنوی دوستات یکی یکی دارن از اینجا میرن. و هر کدوم به بهانه های مختلف تنهایی یا با خانواده و همسر.
خیلی وقت ها اون موقع که عرصه بهت تنگ میشه و دلت میخواد ازاد باشی برای خودت، فکر رفتن به سرت میزنه.
خیلی وقت ها که کمبودهای زندگیت، بی عدالتی ها و شعارهای جهان اطرافت رو می بینی، فکر رفتن به سرت میزنه.
بعد میرسه یه روزی که شروع میکنی به فعالیت برای رفتن. برای کنده شدن از اینجا برای یه نفس آرامش. ریز به ریز امکانات رو میسنجی و خودت رو تطبیق میدی کسب بهترین نتیجه ممکن.
اما می بینی نمیشه نمی تونی یه چیزی هست که نمیذاره تو بری.
یه جا نوشته بودن هرجا بری دیگه اونجا خونه نیست. دیگه اون کسایی که خونه برات به وجود اوردن نیست. دیدم راست میگه.
هرجا که بری بازم یادت با پدر و مادرته. بازم یادت با آش رشته های مادربزرگ و سالاد اولویه های خاله ات هست. باز هم دلت پی چای صبحگاهی و یه اصرار مادرانه برای شام یا میوه خوردنه
اون وقت دیگه نمیدونی چی کار کنی ..... چه جوری تاب نرفتن رو تحمل کنی و چه جوری تاب رفتن ....
این مساله کاملن شخصیو درونیه
اما به نظر من(که میشه نظر شخصی خود من) تنها رفتن اشتباهه چون ادم له میشه و معتقدم هر جا بری خارجی محصوب میشی اینجا هرچقدر بد هموطنی دورو برت خانوادت دوستات همکارات همه هستن همیشه وقتی نیاز داری میتونی یکیو پیدا کنی بری روبروش بشینی حرف بزنی اگر واقعا بخوای بری من فکر میکنم باید اینقدر شرایط برات بد باشه که قید همه اینهاروبزنی وگرنه برای اون یه نفس ازادی میشه سفر رفت سالی چند بار و باید بدونی که وقتی بری باید از صفر شروع کنی از کف و باید ببینی میتونی؟ واو منم فکر کنم اولین سال 90 رو رفتم
thanks
قضیه یغرنجیه.
yup.
بسیار دوست داشتم مطلبی که نوشتی..
:)
راستی تولدت مبارک
:)
مرسی!