je deviens fou

Though this be madness, yet there is method in 't

je deviens fou

Though this be madness, yet there is method in 't

صد+12: تاکسی

شاید قسمت اعظمی از زندگی اکثر آدم ها سر کارهاشون می‏گذره. اما زندگی من بیشتر و بیشتر تو تاکسیه. نه که ماشین دوست ندارم و از رانندگی بدم میاد، بیشتر کارها و زندگیم یا تو اتوبوس گذشته یا تو تاکسی مثل درس خوندن ... دوست پیدا کردن ... دیدن دوستام ... کتاب خوندن هام ... یادش به خیر اون موقع که شمشیر رو میخوندم و می خندیدم تو اتوبوس همه با تعجب بهم نگاه می کردن ...خواب هایی که اتوبوس یا تاکسی جمع می کردم تا سر کلاس های بعدیم یا حتی خونه کمی سرحال تر باشم و ... همه این ها رو گفتم تا بگم از نصف باقی مونده عمرم، نصفش تو تاکسی و اتوبوس و اتفاقاتی که توش برام می افته...

همیشه تو تاکسی یه اتفاق خوشایند یافت تا بهش خندید و لذت برد. مثل راننده ای که تو ماشینش سی دی های خواننده های قدیمی رو دونه ای هزار تومن می فروخت... مثل اون درویشی که راننده بود و تمام گوشه کنار ماشینش پر بود از نوشته هایی به طول چند سانتی متر ... مثل اون مردی که یه پیکان دهه نمیدونم چند داشت که در حال وا رفتن بود اما ضبط ماشینش آخرین مدل و ....

وقتی با آژانس بر می‏گردم خونه، همیشه موضوعی برای صحبت پیدا میشه، یک ساعت راه کم نیست و من یا باید بخوابم و یا اگر امکانش نباشه باید حرف بزنم دیگه. آخرین راننده ام که این بار در آخر بحث گفت شما باید 26-27 ساله باشید. البته نه از روی چهره که از روی  لحن و گفتارتون می گم. یا اون یکی که فهمید تدریس می کنم، به زور داشت شماره می داد که باهاش زبان کار کنم و یا می گفت اگه ترجمه بیارم انجام می دید؟؟؟؟

بعضی وقت ها افراد و مشکلاتشون تو تاکسی ها خیلی عیان میشه. مثل دختری که با مادرش دنبال خونه می گشتن. مثل راننده ای که میگه پدرم با وجودی که نصف بدنش لمس شده اما میگه برید برام زن بگیرید. مثل راننده ای که می گه من چهار سال کیش زندگی کردم و بریدم و الان اومدم اینجا. مثل جوونی که میگه خداییش اگه فهمیده بودی بهم زدی محال بود ازت بخوام وایسی تا پلیس بیاد فقط برای این واستادم که بفهمی جوون مردم الکی نیست. مثل استاد دانشگاهی که مسافرکشی می کرد تا شرایط راننده ها رو برای تز دکتراش بتونه بنویسه و غیره. مثل مخترعی که 31 اثر ثبت شده داشت، جزو انجمن نخبه های ایران بود اما وقتی رفته بود که بهش وام بدن که از خونه بیرونش نندازند، هیچی دستشو نگرفته بود. مثل مرد هیزی که با وقاهت تمام به زنی که از خودش بزرگتر بوده و ساده تر از اون نمیشد لباس پوشد تهمت میزد. اونم برای اینکه یا از سر خودش باز کنه این مسئله رو یا برای اینکه با توجه به مرد بودن و اطمینان از مردیتش اعتقاد داشت هیچ کسی هیچ مشکلی برای اون به وجود نمی اره و این کلا وجود زنه که موجب فساد و تباهی دراین کشوره.

زندگی تو تاکسی ها جریان داره. افراد عاشق میشن، تهمت می زنن. اشک می ریزند. جدا می شوند و از زندگی هم بیرون می روند یا وارد می شوند.

نظرات 7 + ارسال نظر
فیل‌تر یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ب.ظ

جالب بود. دوستی داشتم که عقیده داشت زندگی یک شهر دربازارهای‌اش جریان دارد و اگر به اندازه‌ی کافی در بازارهایش وقت صرف کنی، رگ خواب شهر را به‌دست می‌گیری.

این هم میتونه درست باشه. اما نه رگ خواب شهر های الان را. بیشتر احتمالا منظورش شهر های قدیم تر بوده است. الان اگه تو کوچه و خیابان هم راه بروی چیز های زیادی می بینی و یاد میگیری.

و من همچنان منتظر جواب خویشم.

ارغوان یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ

دوست داشتم اینو.

:)

فیل​تر سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ

Huh? Welke vraag?

به قول خودتون .. هاه؟؟؟؟؟؟ یعنی چی این؟

بهروز سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ http://ayineh.x10.mx

هنوز هم بیشتر شرایط شهر رو از بازارها و مراکز تجاریش می شه فهمید و حتی از صفحه ی نیازمندی ها.
اما تاکسی ها و به طور کلی هرجایی که می شه بی واسطه و مستقیم با اعضای جامعه ی انسانی در تماس بود منابع خیلی خوب و جالبی هستن برای آشنا شدن با اقشار مختلف جامعه. در اطراف ما معمولا بیشتر افرادی از نوع خودمون و حداقل با سطح فرهنگ و اقتصاد خودمون یافت می شن. اما خیلی ها هستن که زمین تا آسمون با ما فرق دارن.
فکر می کنم بزرگترین وظیفه ی یک نویسنده نشون دادن چیزهای عجیب و غیرعادی نیست. نشون دادن چیزهای ساده و عادیه. چیزهایی که مردم به دیدنشون عادت کردن و دیگه عمقش رو درک نمی کنن. باید اون ها رو طوری به مردم نشون داد که درست متوجه قضیه بشن.
و این سخت ترین کاره.

وقتی یه کتابی رو میخونم موقعی میگم از اون کتاب خوشم اومد که وقایعش برام ملموس باشه. به عبارتی بتونم باور کنم که اتفاق افتادنیه.
اما نمیتونم بگم ایا این وووظیفه نویسنده هست یا نه.
و یه موضوع دیگه اینکه نویسنده ها انواع مختلف دارن. و همشون مثل هم نیستن.
واقعا از بازار ها میشه چی فهمید؟

بهروز سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ http://ayineh.x10.mx

بیشتر از اون که فکرش رو بکنی. حتی از صفحه ی نیازمندی ها هم خیلی چیزها می شه فهمید. البته باید بدونی که چه جایی دنبال چه چیزی بگردی. از روی بازار می تونی هرچیزی رو در مورد یک جامعه بفهمی. از وضع اقتصادیش گرفته تا طرز صحبت مردم کوچه و بازارش.
و وظیفه ی یک نویسنده تقریباً چیز ثابتیه. اما گاهی بعضی ها که خودشون رو نویسنده می دونن میلی ندارن که اون رو بپذیرن. بعضی ها می گن ما برای خودمون می نویسیم. یک نویسنده هرگز برای خودش نمی نویسه. اگر اینطور بود هرگز نوشته هاش رو منتشر نمی کرد. یک نویسنده برای توسعه و ترویج اندیشه هاش می نویسه. که ممکنه خودش به دستشون آورده باشه و یا بهش تلقین کرده باشن. ممکنه در طی این پروسه بخشی هم برای خودش باشه ولی غایت و هدف اصلی بدون شک خودش نیست.
وظیفه ی یک نویسنده تعالی بخشیدن به جامعه است. این البته کلی ترین و ملموس ترین بیانشه.
بله نویسنده ها انواع گوناگونی دارن، اما تقسیم بندیشون اونقدرها هم پیچیده نیست. خیلی ساده می شه بین کسی مثل رولینگ و نویسنده ای مثل رومن رولان تفاوت ها رو پیدا کرد.

صد در صد .
:)

فیل​تر چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

هاه. پس آلمانی بلد نیستید! چه جالب!
منظورتان کدام سؤال است؟

فکر کردم باید آلمانی باشه ها .... نه بلد نیستم.
برید تو پست قبل ... به سوالم می رسید .

فیل​تر چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ب.ظ

اگر اشتباه نکرده باشم و سؤال شما آنی باشد که فکر می​کنم، جوابش را داده​ام:
در جهانی که هر فرد جواب سؤال من کیستم را نیز به سختی می​تواند بدهد، جواب سؤال تو کیستی، تقریباً محال است. من نیز خود را نمی​شناسم، چه رسد به شما!

ااااااااااااااااااااا
این چه جوابیه خب من اینو نوخوام.
وخوام بدونم چطور وارد این وبلاگ شدید. و یه آشنایی کلی از شخصی به اسم فیلتر. چون اکثر خواننده های من آشنان. غریبه توشون نیست. البته نه ناراحت هستم و نه ناراحت میشم. تنها کنجکاویه دخترانه بدانیدش ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد