خداحافظ بلاگفا، سلام پرشین!


سلام سلام صدتا سلام..... دریدام درامدام

سلام علیکم شما خوبید خوشید، چه خبرا؟ ها؟  من کیم؟ نه بابا جان خودم من سمیه نیستم! به من فحش ندین، من تنها منتقل کننده نظرات سمیه هستم.

از عنوان بر میاد که ما پیر شدیم، پژمردیم، اما این داستان سمیه عمرش به این وبلاگ نبود. رفت، دود شد، ناپدید شد. اما تمام نشد. برید ادامه اش رو در وب جدید سمیه- سینا بخونید ... هورا... بزن دست قشنگه رو .... بلکه اونجا تمام شه... هورا....

برای عید، و عیدی هایی که بچه ها میخوان بندن لطفا به وبلاگ جدیدشون سر بزنید و نظر یادتون نره.

(فصل جدید سینا گذاشته شدهف سمیه هم از مهمون داریش بیاد بیرون امیدوارم فصل آخر و بده)

اینم آدرس، دلم برای همتون تنگ میشه، صبر کنید عکس بیاد.  یا وبلاگ فراسوی ذهن را در گوگل سرچ بزنید.

خوش باشید و شاد

بای بای

جلد چهارم مجموعه میراث «میراث»

سلام

دیدم تا بازارش داغه برای شما هم بذارم، خوب مثل همیشه میگن دست بالا دست زیاده. هنوز از انتشار این جلد مدت زیادی نگذشته که تایپ شده در اینترنت قرار گرفت. خوب نمی دونم باید خوشحال باشم یا نه .اما دیدم حیفه که این رو قرار ندم.

جلد آخر مجموعه میراث

لینکش رو بچه های زندگی خوب گذاشته بودند. حیف که کسی حاظر به ترجمه این نیست. منم اگر حالش رو داشته باشم انگلیسیش رو می خونم. خوب لذت ببرید.

عید قربان

شوق دیدار قرار از دل بیمار  زدست
هی به تن ، حال دل زار نبینی چه نشست
گفتمش خیز به پا موسم حج ، چون دگران
خانه را سیر تماشا ، دلِ معشوقه پرست
تن سبک سر ، من و این راه چه دشوار و دراز
کی بلد هیچ مناسک که به دستور شده ست
دل شتابان ، ز چه دشوار مبادا به هراس
پیچ و خم نیست ، چه هموار نه بالاش نه پست
اول ِ کار به نیّت ، که من اش خوب و روان
داند او حرف و سخن های من از روز الست
رختِ احرام چه خوب است تن آلوده چرا
هر چه پیرایه رها ، خویشتن از بوده و هست
لب به لبیک عجب حال و هوا از سر لطف
وقت رقص آمده میدان به سماعست ،به مست
این مقامی که نمازش به تو فرموده بجا
جای پا جای خلیل است که بت هاش شکست
هفت اگر سعی به هفتاد مبادا نرسی
نا امید از چه ، به امید کمر باید بست
وقت قربانی و تقصیر ، من از سینه برون
غرقه در خون ، تو به تیغ از سر پیمان نه گسست
بی نشان با دل خود خنده زنان گفت که هی !
دل اگر این ، ز تو صد بار دلم خسته و خست
اردکان شب عید قربان

شمس الدین عراقی

خوب خوب اینم یک عید دیگه، عیدی که برای ما مسلمان ها از جایگاه ویژه ای برخوردار هستش، همینجا جاداره من هم به نوبه خودم این عید رو به همه شما تبریک بگم. خوب زیاده حرف نمی زنم و یک راست می رم سراغ داستانم.امیدوارم از خواندش لذت ببرید.

بازم این عید رو به همه شماها تبریک میگم. اگر مشکل و ایرادی داشت بیان کنید و به حساب کم کاری من بذارید.ممنون.


عید شما مبارک

سلام به همه

خب انگاری قضیه زندگی و مرگ شده

بنده رسما از سوی سینا و مهرنوش تحت تعقیب و تهدیدم

اون که هیچی رسما از چند جا دیگه هم تهدید شدم

عزیزان

اعلام میکنم کشتن من به کسی داستان نمیرسونه ها

اما اگر خدا بخواد

گوش شیطان کر 

چشمش بابا غوری

بنده 

شنبه هم دانشگاه نمیرم

این فصل تموم بشه

بدمش مهدی

انشالله عید غدیر بذاریمش

البته احتمالا با یک هدیه برای عزیزان به رسم معذرت خواهی

دوستتون دارم

عید قربان مبارک

فصل بیست و چهارم

http://www.pic.iran-forum.ir/images/si44wa9t9ln0oi0ph4j.doc


قدرت ذهن-فصل سی و نهم

سلام

خوب ببخشید به خاطر این بد قولی، یک خبر بدم که این هفته خبری از فصل نخواهد بود. یه سری کار دارم که باید بهشون رسیدگی کنم و به همین خاطر پیشاپیش عذرخواهی می کنم.

در ضمن جواب همه نظر ها رو هم در پست قبل از پست سمیه دادم.امیدوارم از این فصل لذت ببرید.اگر ایراد نگارشی داشت بگید درستش کنم،ممنون. به وبلاگ جدید برید. ممنون.

در مورد گودلایف طبق اطلاعاتی که دیدم،به علت فشار به سرور سایت تا اطلاع ثانوی مسدود می باشد.فعلا فاطیما یا کوروش هم نیست تا ازش سوال کنم.

فعلا

از شانس استفاده کنید...

سلام

من بازم اومدم....

زنده هستم و نفس میکشم. البته فعلا....

با تشکر از سینا و مهرنوش عزیز که اینجا به شدت زحمت میکشن بلاخره ما هم اومدیم اگه گفتین من کیم؟

اول اینکه کسی اصلا متوجه قالب وبلاگ شد؟

کلی گشتم یه قالب مناسب بیابم اصلا میپسندین؟

خب امشب قراره سینا داستان بذاره((اگه بتونم هنوز رو هواست،سینا)) پس منم داستان میذارم البته از نوع کوتاهش:


 مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد.

 وقتي پولها را دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

 مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و او را در جا كشت.

او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آنها پرسيد آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

 

مرد پاسخ داد : نه قربان. من نديدم اما همسرم ديد

نكته اخلاقي: وقتي شانس در خونه شما را ميزند .... از آن استفاده كنيد

 

قدرت ذهن

بازم سلام

امیدوارم خوب و خوش باشید،اینم از فصل جدید،امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.

فصل سی و هشتم

نظر فراموش نشه.

فعلا خدانگهدار.

داستان کف و فداکاری یک مار+توضیحات تکمیلی

خوب دیدم که دوستان برای دریافت این داستان ها مشکل دارند،گفتم بهتره اینجا چند تا لینک جدید بذارم.قطعا می دونید که کف دریاچه و فداکاری مار ترجمه گروهی حاصل کار بچه ها هستش.برای دریافت هم که روی لینک های زیر کلیک می کنی و قسمت دریافت فایل رو می زنی.بعدش برای دریافت کتاب های صفر ، یک ،دو شمشیر حقیقت می تونید به آدرس شمشیر حقیقت مراجعه کنید.

کف دریاچه

فداکاری یک مار

بعدش هم در مورد داستان های سمیه خودش میاد توضیح میده،نمی دونید چقدر روی مخ این دختر راه رفتیم.انشالله این داستانش رو تموم کنه،هم ما رو راحت کنه و هم خودش رو.سمیه می خونی این جمله رو((ببینم چند روز از قولت گذشته!؟))

خوب برای پاسخ ها،از بچه ها می خوام به این تایپک برند.قدرت ذهن  بعد جواب نظر دوستان رو در صفحات قبل تر به طور کامل و تا جایی که می تونستم پاسخ دادم.حتما صفحه 82 و یا 83 رو بخونند.یه درد و دلی من نوشتم.بعدا اگه دوست داشتید همون جا یا اگه نخواستید اینجا جواب بدید.در مورد فصل بعد فکر کنم پنجشنبه شب حاضر باشه،هر چند که حالم اصلا خوب نیست و سخت مریضم.

خدانگهدار


فصل سی و هفتم قدرت ذهن

سلام

چطورید،خوبید انشالله.خوب یک راست برم سر داستان.

لینک دانلود فصل سی و هفتم

فعلا

قدرت ذهن- فصل سی و ششم

بازم سلام

خوب می بینم سر خیلی ها شلوغه،یک عده دارند میرن مدرسه و یک سری های دیگه دانشگاه و منم در این وسط بی کار...

خوب بی معطلی میرم سر اصل مطلب و آن هم قرار دادن داستانه.

دریافت فصل سی و ششم

لینک تصطیح شد.

دینگ...دینگ... + فصل سی و پنجم

دینگ...دینگ...

باز صدایش را می شنوم،صدایی که در رویاهایم بارها و بارها در ذهنم طنین انداخته بود.

دینگ... دینگ... دینگ،چه صدای لذت بخشی.

از خود می پرسم،آیا امکان دارد برای این صدا دلم تنگ نشود.آن صدای زیبا و ماندگار که قلب هر کس را به لرزه در می اورد،لرزه هایی از سر اشتیاق و اضطراب.اشتیاقی برای دوباره دیدن دوستان،اضطرابی از سر بازیگوشی های مداوم.به یاد آخرین تکالیف نانوشته ام می افتم،تکالیفی که به خاطر بازی های کودکانه نیمه کاره باقی مانده بودند.تکالیفی که به نظر پایانی نداشتند،آنگاه که دعا می کنم که ای کاش همه اینها زودتر تمام شود.

- دینگ...دینگ...دینگ

صدای تپش های قلبم را می شنوم که به خاطر شنیدن این نوای آشنا بار دیگر با سرعت بیشتری به تپش در می آید،قلبم امیدوارانه و با قدرت بیشتری به تپش در می آید.

- امیر،خوابیدی؟!

این صدای برایم خیلی آشنا هست،صدایی که آمیخته با محبت است.صدایی که رویاهای شیرنم را برهم می زد،سپس تکان هایی رو احساس می کنم.کسی مرا تکان می دهد و بالاخره از خواب بیدار می شوم.

همسرم با آن نگاه مهربان،مرا نظاره می کند.

- ای تنبل...

در حالی که دستهایم را تا جایی که می توانم از هم باز می کنم،خمیازه ای می کشم و می گویم:

- ولم کن،خوابم می یاد.

او همچنان،با همان لبخند می گوید:

- پاشو،مگه قرار نبود امیر رو ببری مدرسه؟!

مدتی طول می کشد تا حرف های همسرم رو درک کنم،به یکباره از جا می پرم.دیروز روز آخر تعطیلات بود،یاد رویاهایم می افتم.با هیجان زیر لب ترانه ای رو زمزمه می کنم:

                             باز آمد بوی ماه مدرسه

    بوی بازی های راه مدرسه

در حالی که از رخت خواب گرم و نرم خودم خارج می شوم،آهی از سر حسرت می کشم.

- ای کاش، من جای امیر می بودم.

و دوباره صدای زنگ مدرسه،در ذهنم طنین انداز می شود.

***

بازم منم خوب درست با امروز شد دو هفته،خوب می ریم سر اصل مطلب که داستانه.فصل سی و پنجم.در ضمن اون دوست بامعرفی که خیلی شاکی بود،و با منم قهره.اگه مسنجر رو هم چک کنه خیلی خوب میشه.در مورد ویرایش فصل کلی،نمی دونم اینجا گفتم یا نه،تنها 50 صفحه اول ویرایش شده و بقیه هنوز مونده.اصلا نه وقت دارم و نه فرصت برای ویرایش.دوستانی که سوال پرسیدن،جوابشون رو داخل همون پست قبلی می دم.قطعا فکر نمی کنم تا اونجایی که من خوندم  و ویرایش کردم غلط باشه.فعلا

فصل سی پنجم

توجه:دوستانی که سوال داشتند،پاسخشون رو داد.

قدرت ذهن-فصل سی و چهارم

سلام

بازم من اومدم و یک فصل جدید.نمی دونم وقتی این فصل رو میخونید چه نظری دارید،اما امیدوارم نظرتون نسبت بهش و کاری که کردم مثبت باشه.حوب دیگه زیاد حرف نمی زنم،از تمام دوستانی که نظر دادند هم بسیار سپاسگذارم و اینکه بعضی از دوستان قدیمی رو می بینم،یکی دوتاشون خیلی بی معرفت هستند،آهای محمد با تو هستم ها!فکر کنم خودت فهمیده باشی!


عیدتون مبارک

خوب سلام

بازم من اومدم،بعد از یه غیبت صغرای دیگر.گفتم شب عیده و حیف که عیدی نداشته باشید.حرف هام رو انتهای فصل زدم.

بازم عیدتون مباریک!

فصل سی سوم:                                 لینک دانلود

فعلا

فصل بعد دوشنبه ساعت 9

اهم .... اهم

سلام

پس از مدت ها دوباره سلام ... شاه پاترم !

اومدم تا دراکو خان نزدن نصفمون کنن یه فعالیتی بکنم ! البته بگم که مدت هاست قصده فعالیت دارم ولی خوب مشکلات نمی ذاره ! مشکلاتی که حتما شامل فعالیت نمی شن و اتفاقا توی بی کاری گردن گیره آدم می شن . ان شاا... که نصیبتون نشه !!! باشد که کیفه آپو ببرین ، اونم زیاد !

خوب ما فقط داستان کوتاه داریم . بهتون قول می دم که داستانا ارزشه خوندنو داشته باشن . خیلی هم طول نمی کشه بخونینشون ! امیدوارم به دلتون بشینه !!



1- در مورده این داستان واقعا نمی دونم چی بگم !:

وقتي بيدار شدم تمام تنم درد مي کرد و مي سوخت. چشم هايم را بازکردم و ديدم پرستاري کنار تختم ايستاده.

اوگفت:«آقاي فوجيما . شما خيلي شانس آورديد که دو روز پيش از بمباران هيروشيما جان به در برديد. حالا در اين بيمارستان در امان هستيد.»

با ضعف پرسيدم :« من کجا هستم؟»

آن زن گفت :« در ناگازاکي»


نوشته Alan E Mayer

ترجمه گيتا گرگاني



2- این یکی خیلی جالبه :


ک برنامه‌نويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامه‌نويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که مي‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامه‌نويس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما يک سوال مي‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي‌دانستيد ? دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال مي‌کنيد و اگر من جوابش را نمي‌دانستم من ? دلار به شما مي‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ? دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ?0 دلار به شما مي‌دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامه‌نويس بازى کند.

برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ? دلار به برنامه‌نويس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي‌رود ? پا دارد و وقتى پائين مي‌آيد ? پا؟» برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام
همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ? ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ?0 دلار به او داد. مهندس مودبانه ?0 دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ? دلار به برنامه‌نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد ...




3- با توجه به استقباله قبلیتون از داستانای حالگیری ، اینو بخونین :



يک روز يک زن و مرد ماشينشون با هم تصادف ناجوري مي کنه بطوريکه ماشين هردوشون بشدت آسيب ميبينه .
ولي هردوشون بطرز معجزه آسايي جون سالم بدر مي برن.
وقتي که هر دو از ماشينشون که حالا تبديل به آهن قراضه شده بيرون ميان ، رانندهء خانم بر ميگرده ميگه:
- آه چه جالب شما مرد هستيد!…. ببينيد چه بروز ماشينامون اومده !همه چيز داغون شده ولي ما سالم هستيم …. ! اين بايد نشونه اي از طرف خدا باشه که اينطوري با هم ملاقات کنيم و ارتباط مشترکي رو با صلح و صفا آغاز کنيم …!
مرد با هيجان پاسخ ميگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم اين بايد نشونه اي از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زيبا ادامه مي ده و مي گه :
- ببين يک معجزه ديگه! ماشين من کاملن داغون شده ولي اين شيشه مشروب سالمه .مطمئنن خدا خواسته که اين شيشه مشروب سالم بمونه تا ما اين تصادف خوش يمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگيريم !
و بعد خانم زيبا با لوندي بطري رو به مرد ميده .
مرد سرش رو به علامت تصديق تکان ميده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطري رو باز مي کنه و نصف شيشه مشروب رو مي نوشه و بطري رو برمي گردونه به زن .
زن درب بطري رو مي بنده و شيشه رو برمي گردونه به مرد.
مرد مي گه شما نمي نوشيد؟!
زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب مي گه :
- نه عزيزم ، فکر مي کنم الان بهتره منتظر پليس باشيم !!



4- اینم مثله بالاییه :


کي از رفقا که مدت زيادي نيست که استاد يکي از دانشگاه هاي تهران شده نقل مي کرد که:

سر يکي از کلاس هام توي دانشگاه، يه دختري بود که دو، سه جلسه اول، ده دقيقه مونده بود کلاس تموم بشه، زيپ کوله اش رو مي کشيد و مي گفت: استاد! خسته نباشيد!!!

البته منم به شيوه همه استادهاي ديگه به درس دادن ادامه مي دادم و عين خيالم نبود!

يه روز اواخر کلاس زير چشمي ميپاييدمش! به محض اين که دستش رفت سمت کوله، گفتم:

خانوم!!! زيپتو نکش هنوز کارم تموم نشده!!!!!

همه کلاس منفجر شد از خنده

نتيجه اين کار اين بود که ديگه هيچ وقت سر کلاس بلبل زبوني نکرد!!!!

هيچ وقت هم ديگه با اون کوله نديدمش توي دانشگاه!!!

نتيجه اخلاقي: حواستون جمع استاداي جوون دانشگاه باشه!




5- اینم کماکان جالبه :


يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش… راهبه سوار ميشه و راه ميفتن… چند دقيقه ي بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه.
راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس 277 رو به خاطر بيار!
کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه.
چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده.
راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس 277 رو به خاطر بيار!
کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه.
بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس 277 رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي»!
نتيجهء اخلاقي: اينکه اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصت هاي بزرگي رو از دست ميدي




6-نیز مثله بالایی ها :


بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد.
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد. زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه… همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود.
تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان 2560 دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين!
بعد از چند لحظه تفکر، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا مي کنه و 2560 دلار به زن پيتر مي ده و مي ره.
زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت.
پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟
زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود.
پيتر گفت: خوبه… چيزي در مورد 2560 دلاري که به من بدهکار بود گفت؟!
نتيجه ي اخلاقي: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسي داريد که به اعتبار و آبرو مربوط مي شه، هميشه بايد در وضعيتي باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري کنيد.



7- این داستان دوست داشتنیه ... بفرما :


روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده مي شد: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدم هاي او، روزنامه نگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود. من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:

امروز بهار است، ولي من نمي توانم آنرا ببينم



اینم از منابع :

http://yekdastanak.blogfa.com/
http://flashfiction.mihanblog.com/
http://www.dastanak.com/
http://da3tanekotah.persianblog.ir/

خوب به مناسبت عدد 7 و اینکه کلا مدتیه در شرایط ارجنت و اورژانسی به سر می بریم ، آپو در همین جا به پایان می بریم . باشد که آپ به داستان های دوستان مزین گردد !

گمشده باز می گردد

به به

اــــــــــــی..یادم رفت سلام کنم!

از بس که خوشحالم،بالاخره امروز سربازی من هم تموم شد.

دورانی پر از غم فراغ و دل مشغولی هایی که مجالی برای من نمی گذاشت تا بخوام خبری از خودم بدم.البته می تونستم اما ترجیح دادم خبری از من نباشه.

خوب یه سلامی هم باید عرض کنم به بچه های قدیم از جمله سمیه،مهرنوش،سارا که در این مدت یکمی که چه عرض کنم خیلی بی معرفت بازی در آوردم و خبری ازشون نگرفتم و همچنین دوستانی که به من محبت داشتند.نمی دونم هنوز هم به وبلاگ سری می زنند یا نه اما اگه می زنند یه آفی برای من بذارند.

خوب دوستان دیگه چطور هستند،خوبند.

گفتم یه پست بذارم اینجا،بازگشت خودم رو اعلام کنم.هر چند که باید دست پر می آمدم.

خوب به بزرگی خودتون ببخشید،یکم که چه عرض کنم این مدت برای من به مانند یک عمر گذشت.اتفاقات زیادی برای من افتاد که نه مجالی برای نوشتنشون هست نه  دلم می خواد خاطراتم رو دوباره به یاد بیارم.

خوب این از این پست تا بعد....یعنی به زودی

پس فعلا


انتقام

سلام

خب اینورا خبرایی بوده؟

میبینیم که دوستان قدیمی جمع شدند خوش آمدید...

خب به جون خودم من دارم مینویسم

تموم بشه میذارم(کجایی مهدی که جایت خالیست)

اینم یه داستان کوتاه که خیلی جذابه

 
دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.

پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:

لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين

مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را

ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست

باعشق : روبرت


دخترجوان رنجيده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد،

برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلي بودند

باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي

کند، به اين مضمون:
روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان

عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان ..

اعتراف میکنم که......

 

سلام سلام سلام

خب اول اینکه جای دوستان خالی یه چند روزی هست از مسافرت برگشته م و خیلی خوش گذشت.واقعا شمال زیباست .مخصوصا اگر یک راهنمای وارد داشته باشی که جاهای خاص رو بهت نشون بده

ما یعنی من و مادر گرامی برای حل مشکل اسکان خواهرم رفتیم گرگان و بعد دو روز هم رفتیم خونه یکی از آشنایان قدیمی جای شما خالی خیلی خوش گذشت.خیلی خوبه که آدم بشینه جلوی همبازی قدیمیش و پشت سر هم اعتراف کنن که چه بلاهایی سر هم آوردنیعنی اگه مهمون نبودم هادی میزد نصفم میکرداما خوشبختانه مهمون بودیم

در زمینه مشکلات گودلایف بنده کاملا از اون سایت جدا گشته ام یعنی نمیدونم چی به چیه ایمیل آندرتیکر رو پیدا کنین با خودش مکاتبه کنیدالبته پیش خودمون بمونه کورش عمرا جواب بدهکیبوردش فرسوده میشه

دیگه اینکه آها جواب پیامهای دوستان در زیر نویس خود پیامها داده شده.

راستی اگه هیجده ثانیه بدون پلک زدن به این عکس سه بعدی  نیگاه کنین  در نهایت تعجب یه زرافه میبینین

این ماجرای طرح امنیت اخلاقی رو که حتما شنیدین...شما با این طرح موافقین یا مخالف؟ برین اینجا رای بدین.

توی یه گروه اینترنتی به اسم منصور قیامت عضو هستم چیزای جالبی میفرسته برام میخوام از این به بعد گلچینش رو تو وبلاگ بذارم....

بخش اول: اعتراف میکنم:
اعتراف میکنم
آخرین خواسته ام قبل از مرگ اینه که 5 دقیقه بهم وقت بدن هارد کامپیوترم رو فرمت کنم! ـ
اگه دست کسی بیفته برام ختم هم نمیگیرن!!! ـ

واسه من 5 دقیقه طول میکشه فقط کامپیوترم بیاد بالا. وصیت میکنم علاوه بر هارد، کول دیسک و سی دی های بنده نابود گردد  ـ
 
اعتراف میکنم اولش قرار نبود قسمت کامنت گذاری رو فعال کنم برای مینیمال های "برترین اعترافات مردم" ولی حالا واقعا خوشحالم که این کارو نکردم چون کلی از کامنت های دوستان خوش ذوق خندیدم
 

شما هم بیاین اینجا اعتراف کنین کرکر خندس.

اعتراف میکنم که....

برین اعتراف کنین...دلتون باز شه

 

the twilight saga breaking dawn

سلام

خب با آغاز تعطیلات و خلاصی دیروز ما از شر امتحانات زدم تو خط گرد و خاک گیری از اینجا

و البته از کتابچه هام

به زودی خبرهای خوبی رو در وبلاگ ارائه میکنیم.اگر خدا بخواهد

اما قبل از اون پاسخ اظهار لطف دوستان در ویرایش نظراتشون گذاشته شده...از صبری که همه تون دارید بی نهایت ممنونم

دیروز داشتم یه چرخی میزدم اطراف چشمم به یه چیزی خورد گفتم شاید بد نباشه اینجا بذارمش

علاقه مندان به سری توالایت خیلی خوب میدونند که به زودی آخرین فیلم از این مجموعه در پرده سینماها قرار میگیره

به همین مناسبت تصمیم گرفتیم سه تا تیزر از این فیلم رو اینجا قرار بدیم

تریلر اول :تیزر مشهوری که این روزها روی آنتن هم فراوون نمایش داده میشه:

تیزر اول  

دومین تریلر: ترسیمی از کل داستان با کیفیت ضعیف

  

http://s1.picofile.com/file/6785292752/YouTube_The_Twilight_Saga_Breaking_Dawn_News_Trailer.flv.html

 اینم اخریش

http://s1.picofile.com/file/6785322932/YouTube_%E2%80%AAThe_Twilight_Saga_Breaking_Dawn_2011_Trailer_fanmade_%E2%80%AC%E2%80%8F.flv.html

 

 

فصل

 
 سلام

خب اول باید عذرخواهی کنم که به خاطر مشغله فراموش کردم خواسته یکی از دوستان رو بذارم

پس اول سفارش این عزیز

فصول 30تا آخر 34

فصل آخرش هم تا دو هفته دیگه میاد انشالله

دوم:یک عدد سینا گم شده ...از یابنده تقاضا میشود نوشته های او را تحویل دهد خودش رو لازم نداریم

دیگه اینکه گودلایف فعلا ترکیده.کورش داره باز خرابش میکنه

کورش کلش فدای سرم گالری نپره

بریم سر داستان امروز

در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.
 

فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد... خواسته مرد مستجاب شد. فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد... خواسته زن مستجاب شد.

فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد. فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن! فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...




هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن
...
روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود
.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...
من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم
.
کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟


هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم
:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد
:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟

گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟

گفتم: نه
!
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟ گفتم: نه
!
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟

گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟

با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!


ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....


حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.


ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟

جواب دادم: نه !

ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني

حکایت


 

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از
یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه
حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با
چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را
بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان
تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه
انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر
منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را
نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت
و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم
نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه
سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را
که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

يک مسئله عجيب به نام تصوير ذهني


يک مسئله عجيب به نام تصوير ذهني
1- شخصي سر کلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را که روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت کرد و با اين «باور» که استاد آنرا به عنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب براي حل کردن آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند. اما طي هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام يکي از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلي مبهوت شد زيرا آن دو را به عنوان دو نمونه ازمسايل غير قابل حل رياضي داده بود .
2- در يک باشگاه بدنسازي پس از اضافه کردن 5 کيلوگرم به رکورد قبلي ورزشکاري از وي خواستند که رکورد جديدي براي خود ثبت کند. اما او موفق به اين کار نشد. پس از او خواستند وزنه اي که 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. اين دفعه او براحتي وزنه را بلند کرد. اين مسئله براي ورزشکار جوان و دوستانش امري کاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه اي برنيامده بود که در واقع 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به ميزان 5 کيلوگرم شده بود. او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن مي دانست.
 
هر فردي خود را ارزيابي ميکند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمي توانيد بيش از آن چيزي بشويد که باور داريد«هستيد». ‏اما بيش از آنچه باور داريد«مي توانيد» انجام دهيد

سیزده تون به در

سلام و درودSmiley

سیزده تون به در ...البته ما دیروز درش کردیم اما خب سیزده و چهارده خیلی فاصله ندارن که....

همش یه روزه

خب ما وبلاگ تکونی که نکردیم اما گفتیم چهارده رو اینجا در کنیم.پلک

اول بریم سراغ جواب دوستی که تو پست قبلی سوال کرده بودند


پویان جان ویزاردینگ به صورت ارشیو باز شده و فقط برای اعضای قدیمی فعاله یعنی با نهایت شرمندگی عضو جدید نمیگیره مگر اینکه عضو قدیم باشید که در اون صورت میتونید پسوردتون رو بازیابی کنید.

در مورد دوستانی که دنبال سینا میگردند...خب راستش منم خیلی دلم میخواد بدونم کجاس.برای همینم داداشم رو دارم میفرستم سربازی که به زودی رد داداش فراریمون رو بگیره


اینم برای خالی نبودن عریضه....



موضوع انشا: می خواهید در آینده چه کاره شوید؟ما دلمان می خواست در آینده دکتر شویم و متخصص بدن انسان بشویم و همه ی مریض هارا درمان کنیم. ما تا حالا شکم چند تا قورباغه را هم عمل کرده ایم و اصلن از
خون نمی ترسیم اما برادرمان یک روز به ما گفت: «چون تو خوش خط هستی، پس نمی
توانی دکتر خوبی شوی.» و بعد هم گفت: «اگر دکتر شوی، ممکن است هنگام تشخیص علت
مرگ یک نفر که در بازداشتگاه فوت کرده، خودت هم ناگهان خودکشی شوی.» ما منظور
برادرمان را نفهمیدیم اما توی فیلم ها هم دیدیم که خیلی از دکترها ساختمان می
ساختند. بنابراین ما تصمیم گرفتیم که مهندس شویم تا ساختمان ها را محکم تر
بسازیم و بعد پول دار شویم، اما برادر بزرگ ترمان که خودش چند سال پیش مهندس
شده، هنوز پولدار نشده است. او به ما گفت که این روزها هر پاره آجر را هم که
بلند کنی یک مهندس از زیرش می پرد بیرون و بعد درخت ازگیل توی حیاط را نشان مان
داد و گفت: «همین درخت را اگر الان تکان دهی دست کم بیست سی تا مهندس ازش پایین
می ریزد.» برادر ما معتقد است هرکس که توی کوچه و خیابان به چشم می خورد مهندس
است، مگر آن که خلافش ثابت شود. برای همین است که همه همدیگر را مهندس صدا می
زنند. ما این ها را نمی دانیم، اما خلبان شدن را هم خیلی دوست داریم و هنگامی
که برادران رایت موفق شدند پرواز کنند، ما در پوست خود نمی گنجیدیم اما الان،
هربار که اخبار را گوش می کنیم یک هواپیما سقوط می کند و همیشه هم مقصر اصلی
خلبان است و ما نمی دانیم چرا تقریبن خیلی از خلبان ها اسم شان توپولوف است. ما
همچنین خیلی دوست داشتیم که دانشجو شویم اما برادرمان که قبلن دانشجو بود به ما
گفت که دانشجوها نمی توانند حرف شان را به مسئولان بفهمانند و زمانی که موفق به
فهماندن آن می شوند، بلافاصله کتک می خورند و بعد به زندان می افتند. بنابراین
ما چون به فوتبال علاقه مند هستیم و دوست داریم یک روز به برنامه ی نود برویم و
در آن جا بین صفر تا یک میلیون، چندتا عدد را انتخاب کنیم، تصیمیم گرفتیم داور
فوتبال شویم. زیرا داورها با سوت همه کار می کنند و خیلی کیف می کنند. اما چند
وقت پیش در استادیوم دیدیم که تماشاچی ها با داور و شیر سماور جمله می ساختند و
بلند بلند فریاد می زدند و داور قرمز می شد. بعد تماشاچی ها با داور و توپ و
تانک و فشفشه جمله می ساختند و داور خیلی عصبانی می شد. بدین ترتیب ما دل مان
تقریبن خیلی برای داور سوخت. ما هم چنین خیلی دوست داریم که نویسنده شویم و آدم
معروفی بشویم اما برادرمان می گوید: «دراین مملکت اگر شکار لک لک شغل شد،
نویسندگی هم شغل می شود.» ما منظور برادرمان را اصلن نفهمیدیم. او می گوید که
یک نویسنده برای این که معروف شود، یا باید بمیرد یا به زندان بیفتد. ما دیگر
خیلی خسته شدیم و نمی دانستیم که چه کاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم:
«پس من چه کاره بشوم؟» برادرمان گفت: «نمی دانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی
که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچ وقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم
جگر نکند بگويد كه بالاي چشمت ابروست و بلند بلند با اسمت جمله بسازد.»





و ما تصمیم گرفتیم كه رییس جمهور شویم.

این بود انشای من


تبریک عید-64

سلام عزیزااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

عیدتون مبارکککککککککککککککککککککک

پیشاپیش حلول سال نود رو بهتون تبریک میگم

و اما می مونه عیدی:

http://good-life.ir/downloads.php?view=detail&df_id=1459

سال خوبی داشته باشین عزیزاننننننننننننننننننننننننن

از این دل گرفته

 

ابتدا شعری از داریوش:

بچه ها این نقشه ی جغرافیاست / بچه ها این قسمت اسمش آسیاست

شکل یک گربه در اینجا آشناست / چشم این گربه به دنبال شماست

بچه ها این گربه , ایران ماست

بچه ها این سرزمین نازنین  /  دشمن بسیار دارد در کمین

داغ دارد هم به دل هم بر جبین / بوده نامش از قدیم ایران زمین

یادگار پاکه قوم آریاست /  بچه ها از هر گروه و هر نژاد

دست اندر دست هم بایست داد /  فارغ از هر زنده باد و مرده باد

سر به راه مملکت باید نهاد / مام میهن عاشق صلح و صفاست

بچه ها این پرچم خیلی قشنگ / پرچم سبز و سفید و سرخ رنگ

هم نشان از صلح دارد هم زجنگ / خاره چشم دشمنان چشم تنگ

افتخاره ما به آن بی انتهاست

بچه ها این خانه ی اجدادی است / گشته ویران تشنه ی آبادی است

خسته از شلاق استبدادی است / مرحم دردش کمی آزادی است

بچه ها این کـــــــــــــار فردای شماست             بچه ها ایــــــن.........کار فردای شماست

 

***

اشکی دگر ندارم خندیدنم به زور است

نفرین به هر چه قسمت چشمِ دلم چه کور است


بر دل گفته بودم دل به کسی نبندد


گوشی که بشنود کو؟ این دل چه بی شعور است


مُردم گریه کردم تا حد جان سپردن.... گویی دوا ندارد


از عشق نا امیدم تا کی دلم بسوزد؟


گویی غم تو با من همزاد و جفتُ جور است


در آسمان قلبم دیگر ستاره ای نیست


تنها دعای این دل یک مرگ سوت و کور است

 

***

حضور خارها هم مي شود يك ياس بود

 

در هياهوي مترسك ها پر از احساس بود

 

ميشود حتي براي ديدن پروانه ها

 

شيشه هاي مات يك متروكه را الماس بود

 

دست در دست پرنده بال در بال نسيم

 

ساقه هاي هرز اين بيشه ها را داس بود

 

كاش مي شد حرفي از "كاش مي شد"هم نبود

 

هرچه بود احساس بود و عشق بود و ياس بود

 

***

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می کنی که اگر او را خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کنی برود از دلت جدا باشد

به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد

رها کنی بروند تا دو پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که نه ...!! نفرین نمی کنم که مباد

به او که عاشق او بودم زیان برسد

خدا کند که فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط آن زمان برسد...!!!

***

دیری است که از اهل وفا دور شدیم...در دفتر خاطرات منظور شدیم

افسوس دیارمان پر از کینه شدست ... بر ترک دیار خویش مجبور شدیم

ما ضمه ی گاف گل به بر داشتیم...هیهات در این میانه مجرور شدیم

ما ارزشمان صد و هزاران در بود...وه بر تن مرده همچو کافور شدیم

  نامرد خطاب و پست و منفور شدیم!  بس نغمه ی عشق در جهان سردادیم

   بیگانه عزیز مجلس ما بودست

!!!..از یار و دیار و دوستان دور شدیم.

***

 

ساقیا امشب پر از دردم خرابم کن

 
سیه مستـم نما سیر از شرابم کـن

 
قدح پر کن که کام از جام برگیرم


زخود بی­خود نما ساقی کبابم کن


نه از دلبـر گرفتم کام نه از سـاغر


دگر ساقی مرا مجنون خطابم کن


بـریز باده به کـام ایـن دل ناکـام


سحر­چون­آفتاب­آمد­مرا­دعوت­به­خوابم­کن


که من در خواب گیرم کام از دلبر


بدین راضی شدم ساقی خرابم کن

***

 

هر شب وقتی تنها میشم حس می کنم پیش منی،

دوباره گریم می گیره انگار تو آغوش منی

روم نمیشه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه،

با اینکه نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه

بارون میباره و تو رو دوباره پیشم می بینم،

اشک تو چشام حلقه میشه دوباره تنها میشینم

قول بده وقتی تنها میشم بازم بیای کنار من،

شبای جمعه که میاد بیای سرِ مزارِ من

دوباره باز یاد چشات زمزمه ی نبودنم،

ببین که عاقبت چی شد قصه ی با تو بودنم

خاک سرِ مزارِ من نشونی از نبودنم ،

دستای نامردم شهر جنازه ام ربودنه

به زیر خاکمو هنوز نرفتی از یاد من ،

غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من

دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم ،

رو سنگ قبرم بنویس تنهاترین تنها منم

 

 

 

 

 

 

 

فصل شصت و سوم

سلامیییییییییییییییییی ... داییییییییییییییییییییییییییییییییییی شدمممممممممم ...

... و اما شیرینیش ...

http://good-life.ir/downloads.php?view=detail&df_id=896

ورژن جدید سخن کودکان با خدا




سلام
اینو امروز خوندم
اونقدر روم تاثیر گذاشت که گفتم حتما بذارمش اینجا...از دستش ندید.
 

ورژن جدید سخن کودکان با خدا

 



خدای عزيز!

به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟
امی



خدای عزيز!

شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری



خدای عزيز!

اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم.
ميگی



خدای عزيز!

شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم.
نان



خدای عزيز!

در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد؟
جين



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟
لوسی



خدای عزيز!

اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولينگ می‌زند، تو خانه هم استفاده کند،به بهشت نمی‌رود؟
آنيتا



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً می‌خواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟
نورما



خدای عزيز!

چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟
جان



خدای عزيز!

من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟
نيل



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که « نسبت به ديگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند؟ » اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.
دارلا



خدای عزيز!

بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود !!!!
جويس



خدای عزيز!

وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمه‌ای نزنی.
دوست تو (اما نمی‌خواهم اسمم رو بگم)



خدای عزيز!

لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هيچ چيز او تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.
بروس



خدای عزيز!

برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم می‌دادی !!!!
دنی



خدای عزيز!

من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.
تام



خدای عزيز!

فکر می‌کنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.
روث



خدای عزيز!

من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.
اليوت



خدای عزيز!

از همۀ کسانی که برای تو کار می‌کنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.
راب



خدای عزيز!

برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه‌ها گفت، اما اون‌ها درست به نظر نمی‌رسند. مگر نه؟
مارشا



خدای عزيز!

من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق 

کريس



خدای عزيز!

ما خوانده‌ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دينی يکشنبه‌ها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط می‌بندم او فکر تو را دزديده.
با احترام 

دونا



خدای عزيز!

آدم‌های بد به نوح خنديدند « تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی می‌سازي » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو می‌کردم.
ادی


خدای عزيز!

لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه می‌کنم.
دين


خدای عزيز!

فکر نمی‌کنم هيچ کس می‌توانست خدايی بهتر از تو باشد. می‌خوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمی‌زنم.
چارلز



خدای عزيز!

هيچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی، ديدم. اون واقعاً معرکه بود.
اجين

 


 

 Zendegi Bayad Kard

Gah Ba Yek Gole Sorkh

Gah Ba Yek Dele Tang

Gah  Bayad  Roeid  ,  Dar Pase In Baran

Gah Bayad Khandid  ,  Bar Ghami Bi Payan

 

 



ماجرای من و گالری

سلام

عجب دردسری داشت این گالری

الکی الکی خودمو انداختم تو هچل تا گالری گودلایف رو ردیف کنم

خب در اثر تصادف یه سری از عکسا پاک شد که خیلی حیف شد

اما الان بایه سری از بچه ها داریم سازمان دهیش میکنیم.نمیدونم اگه این سایت نبود که سر منو گرم کنه چیکار میکردم.شاید به خاطر همین نتونستم ازش دل بکنم.واقعیت اینه که برام شده مثل مخدر....

خب تموم شد

معتاد شدم رفت

حدود ده دفعه خرابش کردم و بلاخره موفق گشتم.منتها این وسط حجم دانلود تموم کردم.باید برم شارژ کنم.اما وقتش نیست از فردا دانشگاه شروع میشه یعنی امروز شروع شده بود اما ما حال نداشتیم هفت صبح بیدارشیم برای یک کلاس حسابداری....اولین جیم ترم.

یادآوری

و امروز
من برای تو مینویسم
ای ستاره خاموش زندگیم
راه را نشانم بده که بی تو
گمشده ای هستم در این برهوت بی انتها
ماجرای اون دوست قدیمی رو که در زمان دربه دری های انتخاب واحد دنبالش بودم براتون گفته بودم؟
واقعیت اینه که از دیدنش خیلی خیلی خوشحالم
از اینکه بازم کنارمه
احساس خوبی دارم
اینکه میبینمش و باهم حرف میزنیم
چند روز پیش با هم دیگه بیرون بودیم آلبوم بچگیش رو آورده بود.خیلی از خاطرات رو با هم مرور کردیم.خاطرات افرادی که با ما بودن .خیلی هاشون رو من میدونستم الان کجان و خیلی هاشون رو اون.حتی تلفنی با چند تاشون حرف زدیم.
و بعد یه عکس اومد جلو
دیدنش منو داغون کرد.اصلا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم چنان بهلرزه افتادم که سابقه نداشت.خیلی تلاش کردم اما آخرش بازم به گریه افتادم . انگار ده سال بود اینجوری گریه نکرده بودم.خیلی وقت بود عکسهای عزیزی رو که سالها پیش از جلوی من کنار گذاشتن تا شاید بتونم فراموش کنم.
عکسهای کسی که زمانی دنیای من بود.هنوز هم هست.میدونین خیلی بده که نتونی جلوی خودت رو بگیری و جلوی یه دوست قدیمی که هیچ چیز از ماجرای تو نمیدونه اونطوری بهم بریزی.وقتی بهش گفتم چی به سر اون اومده دهنش باز مونده بود.بعد دوتایی برای از دست دادنش گریه کردیم.اون برای یه دوست من برای یه عشق
اون لحظه فقط به یه نتیجه رسیدم.افراد زیادی هستند که تو زندگی آرزوی دوباره دیدنشون رو دارم اما تنها کسی که دلم میخواد تو اون دنیا هم کنارم باشه دیگه هیچ وقت نمیبینم.
امروز تولدش بود.
الان باید 28 سالش میشد.
و من هنوز کادوی 22 سالگیش رو دارم که هیچ وقت نتونستم به دستش بدم.

خونه تکونی

سلام

اون جارو رو یکی بده من

آها مواظب باش گرد و خاکی نشی

عرضم به خدمتتون دارم وبلاگ میتکونم

تصمیم گرفتم گرد و خاکش رو بگیرم بازم بشه همون جای سابق

یعنی حداقل هفته ای یه اپ دارم


کشتم خودمو


عرضم به خدمتتون امتحانا تموم شده

چسبیدم به نوشتن که زودتر قول و قرارام رو عملی کنم و بینام رو تموم کنم بعدش تمرکزم رو میذارم رو کتاب جدیدم اما این یکی رو میخوام کلا بدم واسه چاپ

قول میدم بدتون نیاد بخونینش

دیگه ... امتحانای ترم تموم شد

نمیدونم میشه گفت بهش خوب جواب دادم یا نه

اما طبق معمول نگرانم

تا اینجا یه هفده یه نوزده و دو تا شونزده دارم بقیش هنوز نیومده

چند روز پیش یکی از همکاران سابقم  بدجوری حالم رو گرفت .سر خود یه کاری رو کرد و حتی یه ذره به خودش ندید که این وظیفه رو داره که توضیح بده در حد دو تا جمله شایدم کمتر بدون هیچ توضیحی...

اصلا خوشحال نشدم دلم یه جوری شده .قبل از این خیلی بهش احترام میذاشتم اما الان احساسم نسبت بهش بهم ریخته.حس میکنم که زیادی خودشو گرفته .فکر میکنه وظیفه نداره جواب بده یا اینکه اونقدر کلاسش بالاس که در شانش نیست جواب سوالات دیگران رو بده.خلاصه نظراتم نسبت به یه دوست کلا عوض شد



 و اما جوابهای دوستان

اول ومپایر امیر عزیزم مگه میشه شما رو یادمون بره

بهروز الان تیکه اومدی؟

جزیره جان سینا موجود نمیباشد

و اما لینکی که خواسته بودید

http://pichak33.persiangig.com/document ... zashte.rar