ساعت دایره ای شکل روی مونیتور 12 و خورده ای رو نشون میده. صفحات رو می بندی و بعد هم در کامپیوتر و میذاری روش و موس و هدفون هم میرن روی در کامپیوتر. بلند میشی میری سراغ یخچال شیشه رو بلند میکنی و یه جرعه میخوری. برمیگردی تو اتاقت و چراغ رو خاموش میکنی و بعد کورمال کورمال راهت رو به سمت تختت پیدا میکنی . میخزی زیر پتو ...و بعد خم میشی و از زیر تخت گوشیتو برمی داری و میذاری کنار سرت کنار بالشت تا صبح با صدای زنگش از خواب بیدار شی.
دوباری سرتو میچرخونی تا موهات برن عقب و تو چشم و دهنت نیان موقع خواب. (آخه از بستن موهات بدت میاد و دوست داری موهات آزاد باشن. هرچند خیلی بلند نیستن که بیچاره بشی تو خواب ... مثلا برن زیر تنت و درد نصفه شبی تو وجود و سرت بپیچه و خیلی هم کوتاه نیستن که نتونی با کش ببندیشون) به ساعت گوشیت نگاه میکنی و بعد چشمات رو می بندی و با خودت میگی امشب چه خوابی ببینم.......... نصفه شب از خواب بیدار میشی. به خاطر یه خواب مزخرف که انقدر باعث شدن تا قلبت تند تند بزنه که از صدای قلبت و هیجانش بیدار میشی. (درست مثل اون شب که احساس کردی زلزله اومده و وقتی بلند شدی رفتی داد زدی زلزله ... تمام بدنت می لرزید و حتی لوستر ها رو هم میدیدی که می لرزن .... ) یه نگاه به صفحه گوشیت میکنی و دوباره می خوابی. حالا یا این وسط اس ام اس داری که میخونی و میگی بعدا جواب میدم ( که همون اس ام اس میشه یه خواب برات) یا نداری و تنها می بینی چند ساعت دیگه باید بخوابی. یعنی میتونی بخوابی...
صدای وحشتناکی می پیچه تو سرت... اگه خواب ببینی میشه زنگ تلفن، زنگ خونه، صدای آهنگ رادیو یا تلویزیون تا یهو از ناکجا آباد تو خوابت می فهمی این صدای زنگ ساعت گوشیته. تو خواب گوشیو می چرخونی و در همین احوال صدای پای مادرت میاد که بلند شده صبحانه حاضر کنه. گوشیو توقف موقت میزنی و یه ده دقیقه و یا گاهی بیست دقیقه اضافه میخوابی و گاهی تو همین مدت کم هم خواب تازه ای می بینی. بلند میشی. به زور میری دستشویی و بعد دست و روت رو میشوری. میری با حوله صورتت رو خشک میکنی و بعد برمیگردی ببینی اول لباس بپوشی یا اول بری صبحانه. برس رو برمیداری و موهات رو شونه میکنی. برمیگردی دنبال کش... سنجاق... گیره... کلیپس و یا انواع و اقسام جمع کننده های مو میگردی. یه چیزی پیدا میکنی و موهات رو باهاشون می بندی . چای میریزی و یه صبحانه ده دقیقه ای می خوری. بعد میری یه شلوار پیدا میکنی. یه جفت جوراب. بعد با خودت فکر میکنی مداد مشکی یا مداد طوسی؟ برمیگردی وسایل کیفت رو مرتب میکنی. مسواک میکنی و رژ میزنی. مقنعه می پوشی و بعدش مانتوت. و تا نیم ساعت حاضر شدی که از در بزنی بیرون.
تو راه ذهنت خوابه . فقط راه میری و راه میری. تا برسی شرکت. اونجا دیگه بیدار میشی. سلام میدی. میری بالا تا پشت اتاقت. در و باز میکنی و روزت آغاز میشه و لحظه شماری میکنی تا ساعت بشه دوازده و زنگ نهار خورده بشه که بری نهار..... بعد نهار هم لحظه شماری میکنی تا زنگ پایان کار بخوره و بعد بری خونه... یا بری کلاس.. یا بری ولگردی... روز که تمام میشه بر میگردی خونه خسته ای نمیدونی چرا. کار خاصی نداشتی. یه روز مسخره حوصله سر بر دیگه بوده اما خسته ای. با تمام وجودت خسته ای. میرسی. شام میخوری. دوتا جمله رد و بدل میکنی. یه سریال می بینی. بعد میری تو اتاقت موس و هدفون رو از رو کامپیوتر بر میداری . در کامپیوتر رو باز میکنی و تمام صفحاتی که دیشب بسته بودی رو باز میکنی. بعد میشینی و زل میزنی به صفحات کامپیوتر. دقیقا مثل صبح تا عصرت. فقط نگاه میکنی و نگاه میکنی. اون وسطا نگاهت می افته به ساعت دایره ای شکل روی مانیتور... 12 و خورده ای شده. باید بری بخوابی. دیگه کاری نداری... این روز هم به خوبی به بطالت گذراندی. به هدر دادی.
وقتش شده که بری بخوابی......ساعت دوازده و خورده ای شده .......
ممنون.
:))))))))))
؟؟؟؟
تشکرت جالب بود!
عجب!
۱ حالت دیگم هست شب که میری سر جات یاعت گوشیتو تنظیم میکنی چشماتو میبندی و با صدای زنگ گوشیت از خواب بیدار میشی انگار فقط ۱ ثانیه چشمهات رو بستی نه خوابی نه چیزی
روز خیلیها میگزره اینجوری به بطالت اما جالبه که میبینه توی همین روزهای تکراری بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی رخ داده باشه بعضی چیزها جدید به زندگی آدم اضافه شده به شخصیتش به شرایطش بدون اینکه حتی خود آدم متوجه شه معلومم نیست از کجا اومده
این یعنی بزرگ شدن و پیر شدن....
اون پیر شدنه است که تجربه برات به وجود میاره.
هممون بزرگ میشیم و پیر ایرادیم نداره داره
مشکل ایراد داشتن یا نداشتن، پیر شدن یا جوان ماندن نیست و نبود.
تو گفتی یهو تجربه دار میشیم. گفتم به خاطر پیر شدنه.
۱ هو تجربه دار نمی شیم ۱ هو میفهمیم که اون تجربرو کسب کردیم جایی که ۱هو ۱ اتفاق میفته و از اون تجربه استفاده می کنیم و بعد شاید خودمونم ندونیم کجا کی و چطور اون مسئله رو یاد گرفتیم
خب زندگی همین هاست نه؟ همین گذر ثانیه ها. همین پیر شدن ها... . و می دونی، ما به زندگی عادت کردیم و همینه که کسل کننده اش می کنه. همینه که باعث می شه دیگه معجزه اش رو درک نکنیم. معجزه ی هر لحظه اش رو... معجزه ی همون لحظه ای که موندی اول لباس بپوشی یا صبحانه بخوری. و تفاوت هاش رو هم دیگه درک نمی کنیم. متوجه نمی شیم که همکارمون امروز یک لباس جدید پوشیده... که اون مرد توی تاکسی با دیروزی فرق داشت... . ممکنه به نظر پیش پا افتاده بیان... اما زندگی همین هاست. یک طور دیگه بهش نگاه کن... و اگر این یکنواختی آزارت می ده خودت تغییرش بده. یک روز به جای اینکه بشینی و سریال نگاه کنی، ورزش کن... یک شب خونوادت رو شام مهمون کن... یک بار شب زود بخواب و صبح زودتر بیدار شو... اصلاً یک شب هیچ نخواب... اما نگذار این توی ذهنت جا بگیره که زندگیم یک نواخت شده.
اما پیر شدن... پیر شدن که فقط از گذر زمان و تجربه دار شدن نیست... گاهی آدم خیلی زود پیر می شه... پیر شدن وقتیه که توی دانشگاه همه فکر کنن ارشدی! وقتیه که با خواهرت که از خودت بزرگتره بری بیرون و اون بگه همه می گن تو خیلی بزرگ می زنی، من دوست ندارم دیگران ما ها رو با هم ببینن! می دونی پیر شدن مدل های مختلف داره... اما بدترین نوعش شکسته شدنه... چون فقط پوستت نیست که چروک می خوره. روحت هم چروک می شه. پیر شدنی که از سر گذشت زمان و یا تجربه دار شدن صرف باشه بد نیست... آدم نباید شکسته بشه.
راستی... ساعت دوازده و خورده ای خوابیدن هم کاریه ها!!! من فراموشش کرده بودم! آخه یک جا شنیدم که چهار ساعت خواب در روز هم برای انسان ها کافیه. بعد با خودم فکر کردم اون موقع که می گفتن هشت ساعت خواب، ما با شش ساعت سر می کردیم، حالا که می گن چهار ساعت که دیگه... !
نه این ها زندگی نیست. اینها مکررات زندگیه. هر چیزی بار اولش جذابه اما وقتی به دفعه دوم یا سوم میرسه که تکراری و خسته کننده. دیگه هیجان نداره. دفعه اولی که برای خودت برنامه ریزی میکنی قشنگ و حساب شده با هیجان میری جلو. مثل هفته اول مدارس. مشقاتو همون روز می نوشتی و همیشه اول دفترات از آخرشون منظم تر و تمیز تر و قشنگ تر بود.
زندگی یعنی همون تمیزی و منظمی. یعنی هیجان دادن به تک تک لحظه هات. وقتی تکراری بشن دیگه زندگی نیست. ثانیه که ازش لذت نری، ازش رنج نبری، ازش متنفر نباشی جزو زندگی هات نباید حسابش کنی. اما نخوابیدن، حرف زدن اینها چیزی نیستن که به گذران عمرت مفهوم زندگی رو بدن. یا حداقل برای من.
پیر شدن عالیه. اما مفهومش گرفته شدن فرصت هاست از تو.
عالی؟ کمه. من گاهی ساعت 8 شب میخوابم تا 8 فرداش. ! ولی کلا خواب خوبه. امتحانش کن. بهتر از اون دوساعت بیدار موندن هاست.!
آیا این روند کسالتآورِ بیتحرّکِ همیشهتکراری همان چیزی نیست که همه اسمش را زندگی میگذاریم؟
(از نظر من نیست! از نظر من زندگی آن لحظههای کوچکیاست که در میان این روند بیپایان و پرتکرار چند قدمی از مسیر هر روزهمان تخطّی میکنیم تا شاید حرفی نو برای شنیدن پیدا کنیم.
امّا اگر از نظر شما چنین است، حقّی برای هیچ گلهای نیست - که البتّه اینجا هم گلایهای نشده! - و اگر حس میکنید چیزی کم دارید، مشکل از سنگِ بنایی است که خود در ساختن این ساختمان بنیاد گذاشتهاید.)
سؤال مهمتر امّا - برای من - این است که چرا کاری که آغازش ملال و انجامش پر از تشویش و انتظار پایانِ آن است را برای گذران زندگی خود برگزیدهاید؟ آیا این به منزلهی این نیست که در نهایت برای خودتان مسیری انتخاب کردهاید که جز اینش انتظار فرجام نیست؟
_____________
چهقدر بیهودهگویی کردم اینجا، برای مطلبی که احتمالاً تنها به منزلهی بهاشتراک گذاشتن یک روز عادّی از کار نوشته شده بود.
باور کنید گله نکردم. شکایت هم نداشتم از این زندگی (حداقل اینجا)
فکر نمیکنم سنگ بناها رو ما خودمون انتخاب کرده باشیم. مواد اولیه شاید کم بودن و بد. اما هیچ کس خودش انتخاب نمیکنه. در واقع به قولی میگویند به ما گفتند انتخاب کنید تا بعدا بگن خودت خواستی. اما هیچ کدوم از اینها درست نیست. شرایط تو رو وادار به انتخاب اونی میکنه که خودش جلوی پای توست.
گاهی وقت ها در جایی هستی که هیچ چاره ای وجود نداره. کمی به اطراف خود بنگرید. بهترین جواب ها رو میتونید بیابید.
یک روز عادی کار نبود. تنها گذراندن اوقاتی فارغ از کار کردن بود. زمانی که کار و دوستان در دسترس نیستند.....
اما ممنون از نوشته هاتون. یادتون باشه کسی گله ای از نوشته ها نداشته و نداره !
یه پشنهاد

حالا بیا یه روزی رو که دوست داری داشته باشی رو بنویس!
___________
پ. ن. فکر میکردم اینترنت نداری نمیومدم. ولی ماشالا از قبل فعال تر شدی.
هووممممم
اینم موضوعیه برای آپ. اما مطلب براش ندارم.
نه فکر میکنی . سه روز این جوری بود. قبلش مدتی طولانی سکوت بود.