اولش دو نفر بودن... یکشون داشت نهار می خورد و اون یکی داشت چای می خورد. تک و توک حرفاشون رو می شنیدم برام عادی بودن مثل بقیه که همیشه می دیدمشون... بعد از چند لحظه نفر سومی هم بهشون اضافه شد.... معلوم بود نفر سوم با یکی از اون دو نفر بیشتر آشنان اما اون یکی انگار تازه آشنا باشند... حرف می زدند و حرف می زدند و این وسط چیزی که یهو گوشم با شنیدنش تیز شد گفتن جمله ای بود که نفر اول به نفر سوم زد :" من و نفر دوم بیست ساله همدیگر رو می شناسیم.... باورت میشه ... بیست سال.... "
باورم نشد بیست سال بود باهم دوست بودن... اما با ارامش نشسته بودن کنار هم اگه کسی از دور نگاه می کرد باورش نمی شد. فکر کردم چقدر خوب ... چقدر عالی ... بعد از بیست سال به ارامشی رسیدن که هیچ دوستی ساده و تازه پایی بهش دست پیدا نمی کنن.
بعد فکر کردم انتظاراتشون چی شده ... بعد به این نتیجه رسیدم که برای اثبات دوستیشون هیچ احتیاجی به فداکاری های مسخره ماها در شروع دوستی ندارن احتمالا. کاش می شد این جوری بود...
آهان. پس عکسه در واقع تزئینی هست. درسته؟
یعنی چی؟
بعضی وقتا جوابایی بهم میدی میگم دستم میندازی!
یعنی چی؟
این عکسه ربطش به نوشتهت چیه؟ فقط ۲۰؟
نه پس میخواستی عکس اون دوتا رو بندازم؟
احتمالنما هم اگه از این فداکاریا نکنیم و رک باشیم.شاید خیلی از دوستامونو از دست بدیم اما اونایی که میمونن . میمونن
اممم سخته.....